پراگماتیسم
پراگما تيسيم :
بابي كوهي
اين مكتب براي اولين بارتوسط چارلز ساندرز پي يرس(1914-1839) بوجود آمد . وي براي اولين بار در گفتاري بنام چگونه مي توانيم عقايد خود را واضح كنيم ، پرا گماتيسم را از يك كلمه يوناني يعني (پراگما )ويا (عمل )تشريح كرد . وي اين كلمه را از آثار كانت اتخاذ كرد و بدان معني جامع تري بخشيد . ولي در هر صورت موئسس اين مكتب ويليام جيمز آمريكايي بود .
ويليام جيمز:
او در ژانويه 1842بدنيا آمد و در 1910در گذشت . وي چندين بار تغيير موقعيت داد و تحصيلات خود را تغيير داد و رشته هاي مختلفي را امتحان كرد تا اينكه بفلسفه روي آورد و به سمت استادي مشغول تدريس گرديد . وي داراي شيوايي كلام بود و به همين علت پس از مدتي محبوب تمام دانشجويان گرديد . نقل است كه يكي از دانشجويان وي در جلسه امتحان بر روي ورقه براي جيمز كه استادش بود مي نويسد :پرفسور جيمز عزيز من امروز حال امتحان دادن را ندارم وپرفسور جيمز علاوه بر نمره خوب دادن به وي بر روي ورقه برايش مي نويسد : خانم اشتاين عزيز من هم حال تصحيح ورقه شما را ندارم . پاپيني فيلسوف ايتاليايي درباره پراگما تيسم ويليام جيمز مي گويد : پراگما تيسم مجموعه اي از حالت هاي فكري گوناگون است كه از خصوصيات آن ، حفظ بيطرفي در ميان شريعتهاي مختلف است .
پراگماتيسم همانند راهرويي است در يك هتل كه در آن ، صد در بر روي صد اتاق باز مي شود . در يكي از اين اتاقها مردي را مي بيند كه زانو به زمين زده و براي ايمان از دست رفته خود دعا مي كند ، در اتاق ديگر مردي را مي يابيد كه كنار ميزي نشسته و با شوق مي خواهد تعاليم ماوارء الطبيه را ريشه كن كند ، در اتاق سوم آزمايشگاهي مي يابيد كه در آن محققي سرگرم پيدا كردن راهي براي پيشرفت به آينده روشن است . ولي در هر صورت راهرو متعلق به همه آنها است .
در تفسير پاپيني بخوبي فلسفه رنگين وپراز تضاد ويليام جيمز ،ترسيم گرديده است . اين فلسفه پراز تضاد از اين عقيده جيمز سرچشمه گرفته است كه حقيقت نسبي است وهيچكس تمامي حقيقت را در اختيار ندارد . هر كس در اين دنيا تماشاچي است و هر كس از زاويه ديد خود به دنيا مي نگرد و چيزهايي را مي بيند كه از نظر ديگران پنهان است لذا هر كس فقط جزئي از حقيقت را مي بيند نه تمام آن را . هيچ كس نمي تواند بگويد كه نظر او كاملا صحيح است ، ممكن است كه برخي بهتر و كاملتر ببينند ولي هيچ كس نمي تواند مدعي شود كه نقطه نظر او كامل است . بجاي مخالفت با عقايد ديگران بهتر است آنها را بفهميم واز زاويه ديد آنها به آن مسئله بنگريم كه در اين صورت بدون شك عقايد آنها نيز درست مي نمايد .
ويليام جيمزجهان را متكثر مي بيند . براي او جهان دستگاهي منظم ، محصور ومسدود نيست . جهان عرصه حوادث و ماجراها و امكانات واحتمالات بي شمار است . دنياي ما دنياي تصادف و احتمالات است نه تقدير و سر نوشت . ما مي توانيم در تغيير چهره جهان نقش مهمي بازي كنيم و در بهبود آن كوشا با شيم .
درباره پراگما تسيم:
فلسفه جيمز فاقد سيستم مشخص و عبارت از تجارب پراكنده است كه همين عدم سيستما تيك بودن اين فلسفه را مي توان يك سيستم دانست . جيمز ساختمان فكري خود را (راديكال امپرسيسم )و متد خود را پراگما تيسم خواند . او گر چه وجود يك نمود ماوراء العطبيعي را منكر نمي شود ، ولي ماوراء الطبيعه را علم نمي داند .
پراگما تسيم عبارت است از صرف نظر كردن از اصول و مقولات و مبادي نخستين وتمركز كردن بر روي عواقب و ثمرات و فوايد اشياء . قدما مي پرسيدند : خدا كيست ؟موجودات زنده از كجاو چگونه بوجود آمده اند؟ولي پراگما تيسم طرح اين سوالات را بيهوده مي داند .پراگما تيسم در جستجوي نتايج اعمال است . اگر عقيده اي در زندگي مفيد وداراي نتايج ثمربخش و عملي بود ، آن عقيده مورد قبول است در غير اينصورت مردود و دانش بايد بخاطر زندگي باشد و نه زندگي براي دانش . نظراتي صحيح مي باشد كه صحت آنها در عمل اثبات گرديده باشد بهمين علت پراگما تيسم را اصالت عمل مي نامند .
پراگما تيسم قبل از هر چيز روشي براي حل و ارزيابي مسائل فكري بدست مي دهد . در پراگما تيسم بايد در ابتدا ارزش نقدي (Cash Value)يك ادعا معين گردد و مشخص گردد اين ادعا چه تا ثيري در زندگي و وضع موجود مي گذارد . هر اندازه كه اين تا ثير بيشتر باشد ارزش نقدي آن ايده نيز بالا مي رود . بر طبق نظر جيمز عقايد ابزاري هستند كه براي حل مسائل عالم تجربه به كار مي رود و صحت وسقم يك نظريه بستگي به عملي بودن آن دارد . ممكن است يك عقيده در يك زمان عملي باشد و در زماني ديگر نباشد در نتيجه لزومي ندارد يك عقيده هميشه كاربرد داشته و صحيح باشد . ويليام جيمز معتقد است حقيقت يك چيز جامد و ساخته شده نيست بلكه دائما در حال رشد و تكامل است و اين بعلت رشد و تكامل افكار و بينش هاي ما مي باشد . (پس اگر بگويم كه عقيده اي كه متعلق به چند هزار سال پبش بوده و در آن زمان كارايي داشته است جاي تعجب ندارد كه الان بي مصرف باشد ، به بزرگترين علت تغيير شرايط و زمانه و بدون در نظر گرفتن مسائل ماوراء الطبيعي – نويسنده)
دين و پراگما تيسم :
ويليام جيمز خود به مسائل متا فيزيك اعتقاد نداشت ولي او براي دين فقط ارزشي قائل بود كه فايده دينوي داشته باشد و بتواند عده اي از مردم را ار تشويش و نگراني برهاند. در واقع وي مذهب را وسيله اي براي درمان ناراحتي هاي دروني قابل تحمل مي داند ولي براي مذهب في نفسه ارزشي قائل نمي باشد . بر اين اساس وقتي جيمز از مذهب نام مي برد منظور روي آداب و رسوم ديني و يا حتي عقيده به خدا نيست بلكه مقصودش سيرو ادراك دروني است كه ضمير انسان را از تشويش و اضطراب بر كنار مي دارد .
جنگ و پراگما تيسم :
ويليام جيمزاز جنگ سخت نفرت داشت ولي پي برد كه خوي جنگجويي در وجود انسان غير قابل انكار است لذا مي گفت : اين غريزه را بايد رام كرد و آنرا عليه طبيعت بكار برد نه عليه همنوعان خود . وي مي گفت بگذاريد جوانان دو سال بنظام بروند نه براي آموختن كشتار همنوعان خود بلكه براي اينكه چگونه با طبيعت به مبارزه بپردازيد .
جان ديوئي:
جان ديوئي مربي و فيلسوف بزرگ امريكايي متولد سال 1859مي باشد و پس از 93سال زندگي پر بار در گذشت . وي كه وارث مستقيم ويليام جيمزبوده است ،داراي مكتب اينسترو منتاليسم (Instrumentalism)مي باشد . تفاوت ديويي و جيمز اين است كه جيمز اشراقي بوده و ديوئي منطقي . بعقيده برخي مشعلي كه جيمز روشن كرد ، ديوئي مشتعلتر تحويل آينده داد.
ديويي نيز مانند جيمز شيفته تفكر هگل بود ولي بعد از پانزده سال تفكر در فلسفه هگل به بطلان اساسي تعليمات وي پي برد .
وي نيز همانند جيمز حقيقت را در حال تكوين مي بيند و آنرا چيزي ساخته شده و كامل نمي بيند . ديوئي در فلسفه خود هيچگاه دچار اصول جزمي نگرديد و تا آخر عمر براي پذيرش هر گونه فكر جديدي آماده بود . از نظر فلسفه اجتماعي ديويي با هر نوع خود پرستي مخالف بود . ديويي تحولات اجتماعي را جبري و اجتناب ناپذير مي دانست و حتي گاهي مانند ماترياليستها مي گفت : اكنون جبر اقتصادي يك موقعيت است ولي بر خلاف ماترياليست ها به جبر تاريخي معتقد نبود . ديوئي معتقد است دموكراسي واقعي وقتي تحقق مي يابد كه همه افراد تحت شرايط مساوي از تعليم و تربيت برخوردار گردند وبهر كس فرصت كافي داده شود تا استعدادهاي خود را پرورش دهد .
ديوئي عقايد را افزار مي دانست و قويترين افزار براي تغيير در زندگي را رابطه تنگاتنگ عقيده و عمل مي دانست . وي چون هيچ چيز را ثابت نمي دانست ، هوش انساني را قادر به تغيير اوضاع و احوال مي دانست .
ديوئي مي گويد : فلسفه مريض است زيرا بجاي كشف بيماريهاي سياسي واجتماعي و اخلاقي ورفع آنها ، با انديشه هاي متا فيزيكي و دور از واقعيت زندگي را فلج كرده است . وي مي كوشيد فلسفه را كه در اثر غرق شدن در مسائل انتزاعي روز بروز بيشتر از علوم جدا شود ، بعلوم نزديك كند ونگذارد علوم پس از غارت حقايق فلسفي بروند و فلسفه را تنها بگذارند.
ديويي همانند كارل ماركس مي گويد : تا بحال فلاسفه بطرق گوناگون به تفسير جهان پرداخته اند اما نكته در اينست كه جهان را بايد دگرگون كرد .
ديويي روحانيت را نوعي ضعف در مبازه با مشكلات زندگي مي داند و اصطلاحاتي نظير (مطلق) هگل و (اراده )شوپنهاور و (نشاط حياتي)برگسون ، براي او كلمات بي معني هستند و بدرد زندگي نمي خورند .
موفق باشيد
بابي كوهي baabi_koohi@yahoo.com
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home