آنالیتیک

تحلیلی بر معارف از نوع سنتی اش

My Photo
Name:
Location: Iran

Sunday, April 16, 2006

زندگی ، تابع ، متغیر و دیگر هیچ

در اعصار مختلف مسائلي متفاوت پيرامون انسان و زندگي مطرح شده و مي شود . به نظر نمي رسد كه اين روند زماني به پايان برسد حداقل تا زماني كه انسان وجود داشته باشد . البته منظور در ارتباط با انسان و اجتماع و تأثيرات متقابل آنهاست . جوامع انساني به همراه انسان مدام در حال تغيير و تحول هستند كه در اين تغييرات همواره يك سري پارامترها ثابت و يك سري متغير هستند . پارامترهاي ثابت از نوع كيفي بوده و پارامترهاي متغير كمي هستند .في المثل روند تفكر را در نظر بگيريد ، به لحاظ كيفي فكر كردن مجموعه اي از تغيير و تحولات و قياس ها و استنباط ها در ذهن آدميست ولي به لحاظ كمي نوع و مقدار و اندازة فكر مي تواند كم و بيش متفاوت باشد .
به هر روي اصل فكر كردن ( كيفيت ) يك روند ثابت ولي كميت آن متغير است . از جمله روندهاي ثابت ديگر مي توان به روند تكامل ، روند گذران سيكل هاي طبيعت و غيره اشاره كرد .با چنين ديدگاهي در اين مقال سعي بر تبيين و تعميم روندهاي ثابت و متغير انسان و زندگي ، از ديدگاه تاريخ فلسفه را داريم .
قبل از هر چيز بايد دانست كه ديدگاه انسان به زندگي به دو بخش مثبت ( ادامه به زندگي ) و منفي ( خاتمة زندگي ) تقسيم مي گردد و در تقابل اين دو تضاد ( تز و آنتي تز ) هست كه فرآيندهاي متفاوت از قبيل مذاهب و مكاتب ( سنتز ) پا به عرصة هستي مي گذارند .
برخي روندهاي ثابت زندگی
1- جهان عرصة تنازع بقاست
سراسر زندگي تشكيل شده از تضادها و نيكي و بدي كه تمامي اينها مدام در حال نبردند و جزء لاينفك هر نبردي تقلا ، رنج و شكست است كه اينها با آسايش و آرامش انساني در تضاد هستند . جهان عرصة قدرت طلبي اقويا بر ضعفاست و درست به همين علت نيچه خواست و اراده معطوف به قدرت را اصل شمرده و مهر عدالت و انسان دوستي و آزادي و برابري و غيره را به سخره مي گيرد . اين يك روند ثابت است و ممكن است به ظاهر تغيير شكل دهد و ليكن اصل روند ثابت مي ماند .
2-مرگ و پیری
تمامي سعادت ها و خوشي ها با اين پديده زير سؤال مي روند . جانوران ديگر از قبل نسبت به مرگ خود آگاهي ندارند و انسان تنها موجوديست كه بايد بار منفي اين آگاهي را حمل و يا منقل بر روندهاي ديگر بكند . همچنين كهنسالي نيز براي انسان يك تراژديست ، اين فرآيند كه فراخ و شادابي انسان را دربرابر ديدگان انسان از بين مي برد يك روند ثابت در زندگيست . حتي اگر انسان هميشه جاويد بماند نيز بي معنيست وطبع وي را به عنوان موجودي كه تابع تغيير و تحول است ، ‌ارضا نمي كند .
برخي روندهاي ثابت در انسان
1-خودخواهي به عنوان يك خصلت انساني
انسان خود را مقدم بر هر چيز دانسته و براي برطرف كردن حوائج خويش هر كاري كه بتواند انجام مي دهد . از طرفي در جامعه انسان نمي تواند به خواسته ها و خصلت هاي انساني خود آن گونه كه مي پسندد بپردازد در نتيجه اين تناقض بين فرد و جامعه نيز دائميست . جامعه براي فرد محدوديت به ارمغان مي آورد و فرد مي خواهد كه از آن بگريزد و البته در اين نبرد جامعه پيروز است
2-تابع غرايز
غرايز انساني كه ما از آن با نام خواص انساني ياد مي كنيم و مختص هر مترياليست ،‌نمونه اي بارز از جبر است . انسان مجبور است براي ارضاي غرايز خود حتي گاهي كارهايي انجام دهد كه مخالف خواسته هاي عقلي وي است . در روان انساني غرايز و احساسات او را به سمتي مي كشاند و عقل به سوي ديگر و خيلي بعيد است كه عقل و احساس و اراده در تعادل باشند و غلبه بر هر يك از اينها بر ديگري انسان را دچار عدم تعادل و نشاط مي گرداند
3-انسان ضعيف
اين انسان با آن همه ادعا در برابر يك بيماري ساده از پاي در مي آيد . انسان در عرصة قوانين طبيعت و قوانين اجتماعي بازيچه اي بيش نيست . هر فرد در تاريخي معين در خانواده اي معين به دنيا مي آيد و در زماني معين از دنيا مي رود . اينها همه جبريست . انسان مانند هنرپيشه اي است كه بدون مشورت با وي او را به صحنه آورده اند و تمامي نقش را بايد بدون انتخاب ،‌صرفاً ادا كند و هر موقع كه زمانش فرا رسد از صحنه رانده مي شود
4-انسان نيازمند
انسان در ذهن آرزوهاي بي انتها را مي پروراند كه هيچ زمان پاياني ندارد ، به قولي عطش او را آب هفت دريا هم نمي تواند خاموش كند . حتي با پيشرفت تمدن و تكنولوژي خواسته هاي وي انتها نمي يابد و روان وي آرام نمي گيرد و حتي لحظه به لحظه متلاطم تر مي گردد .وجه تمايز انسان با ديگر جانداران بر سر قدرت انتخاب و اراده است . انسان كه حيواني متكامل است ابعاد حيواني خود را كاملاً از دست نداده و با پرورش روان خود صاحب اراده و اختيار گرديده و اين عدم ثبات ( اراده و انتخاب ) با بعد ثابت وجودي وي ( حيوان بودن ) در تضاد است .
تا بدين جا به برخي كليات پيرامون انسان و زندگي اشاره گرديد و اين موارد را من تحت عنوان برخي واقعيات زندگي وانسان نام مي برم . به عبارت ديگر انسان به عنوان يك متريال و زندگي وي به عنوان يك فرآيند مترياليستي داراي اين خواص مي باشند و از آنها گريزي نيست . ممكن است این شبهه به ذهن خطور کند که با صحه گذاشتن بر اين واقعيات فرهنگ بدبيني را گسترش می یابد ، در حالی كه اين هدف ما نبوده است هر چند ممكن است اين فرايند خودبخودي باشد وليكن نويسنده اين سطور معتقد است كه براي درك صحيح يك پروسه بايد خوب و بد با هم عنوان گردد چه در غير اين صورت آن باورها داراي اصولي صحيح نخواهد بود . شعار ما اين است كه يك روز زندگي با چشمان باز به از صد روز زيستن با چشمان بسته يا نيمه باز .
آنچه در قبل ذكر گرديد را جزء لاينفك انسان و زندگي مي دانيم وليكن با علم بر آن به كجا مي خواهيم برسيم . من كه اين مطالب را مي نويسم و شما كه اين مطالب را مطالعه مي كنيد هر دو ناخواسته پا به دنيا گذاشته و ناخواسته از دنيا خواهيم رفت حال كه اين مطلب را مي دانيم با فرآيندي به نام توفيق اجباري زندگي چه مي خواهيم بكنيم و مسئله اينست .درست به علت عدم آشنايي با اين مسائل و توجه نكردن به آنها ، يك فرد متدين به محض اينكه خدا و پيامبر را كنار بگذارد با اين مشكلات مواجه مي گردد و چون اين مشكلات را از قبل نداشته تصور مي كند كه حقانيتي بر اعتقادات وي وجود دارد در حالي كه به نظر اينجانب اين گونه نيست . در مباحثات هم حتما ًديده ايد كساني را كه مدعي عدم وجود خدا و متافيزيك هستند ، اكثر از طرف معتقدين ،‌به اينكه دچار تناقض گشته ايد و مسائلي اينچنيني متهم مي گردند . درست در اينجاست كه اصل از خود بيگانه بودن كاملاً مصداق پيدا مي كند . بدين معني كه يك فرد مطلع نيست كه اين مشكلاتي كه وي تصور مي كند از اعتقاد نداشتن براي وي حاصل گرديده در اصل جزو لاينفك زندگي هستند و اعتقادات وي تنها آنها را از ديدگان او پنهان كرده و به آنها جواب هاي زيبا داده است . پس واضح است كه دست شستن از بسياري خودخواهي ها، ‌نيازها ، ضعفها و غيره تحت مفاهيمي از قبيل معاد و خدا كاملاً ممكن است و البته كه نمي توان از تمامي افراد بشر انتظار داشت كه اين روندها را درك كنند و سپس خود به حل آنها بپردازند . اينجاست كه بسياري افراد ،‌اعتقادات را كارآمد مي دانند و چه براي كساني كه تحت لقاي آن بارهاي منفي زندگي انسان را بدان منتقل مي كنند و چه براي كساني كه تحت لقاي اين اعتقادات بر ديگران حكمفرمايي مي كنند .برگرديم به اينكه اصل بر زندگي كردن است يا زندگي نكردن ؟به طور حتم هستند كساني كه اصل را بر زندگي نكردن مي دانند . تصور اينجانب بر اينست كه اين افراد به لحاظ اجتماعي ، محيطي داراي نقايصي هستند . اينكه مي گويم نقص منظور غيرعادي بودن است . همانند كسي كه در اجتماع وقتي دست به دامان الهي بلند كرده و نتيجه نمي گيرد يا در يك جامعه ديكتاتوري مذهبي زندگي مي كند كه براي او خوشايند است و در نتيجه رو به الحاد يا عرفان مي آورد كه اين بازتاب كاملاً طبيعيست . البته اين روند عناد ورزيدن ( بازتاب ) مي تواند به لحاظ تحقيقي و حرفه اي نيز حاصل گردد . انگيزه براي زندگي نكردن مي تواند يك شكست عشقي باشد ( انگيزه حسي ) و يا بيهوده بودن اين سيكل طبيعي ( انگيزه عقلي ) . در نظر داشته باشيد كه جريان نيهيليسم در اثر ديدگاه جريان هاي طبيعي آنگونه كه هست به وجود مي آيد نه آنگونه كه من مي پسندم يا بايد باشد .اگزيستانسياليسم هم در اثر همين جريان ها و در جهت مقابله با آنها ساخته شد . سارتر خود معترف بود به اينكه زندگي چرت است و اين انسان ها هستند كه خود بدان معنا مي بخشند و در همين راستا بود كه مي گفت اگر يك معلول در مسابقات دووميداني نتواند اول شود خود مقصر است يعني اصالت انسان .اینكه عنوان گرديد غير معمول بودن ، غير معروف بودن ، منقوص بودن نسبت به يك مجموعه ،‌منجر به ناهنجاري مي گردد و ممكن است اصل بر زندگي نكردن قرار بگيرد شرط لازم است ولي كافي نيست . بزعم من چنين افرادي بايد جرأت خاتمه دادن به زندگي را نيز داشته باشند و البته به نظر بسياري حماقت خاتمه دادن . مسئله مهم ديگر اينكه هستند بسياري افراد كه داراي عدم هماهنگي با محيط اطراف هستند و زندگي نكردن هم برايشان ارجح تر است ولي به علت جرأت نداشتن اينكه به زندگي خود خاتمه دهند همچنان با شرايط كنار مي آيند . اينگونه افراد بين نيستي و هستي در نوسانند و بدين روال از زندگي خود لذت نمي برند يا اينكه سعي مي كنند كه لذت ببرند يا تصور مي كنند كه لذت مي برند .لازم به ذكر است كه اينجانب به دنبال ارزشگذاري اخلاقي پيرامون اين مسائل نمي باشم و به طور حتم يك انساندوست يك ناسيوناليست كه داراي انگيزه زندگي كردن است ترويج اميد به زندگي مي كند . ما در اينجا صرفاً روندها را با هم بررسي مي كنيم و به خير و شر آن كار نداريم .اگر اصل بر زندگي كردن باشد و با توجه به واقعياتي كه 1يرامون زندگي و انسان ذكر گرديد چگ.نه اين امر توجيه خواهد شد ؟معمولاً چنين افرادي كه با اميد به آينده زندگي مي كنند مدام در حال تلاش براي بهبودي اوضاع آن گونه كه مي پسندند هستند . اينها حتي اگر شده در دنياي رمانتيك زندگي كنند اين كار را مي كنند و بدان زيبايي مي دهند تا عمر خود را هر چه بهتر سپري كنند . اين گونه استدلال مي كنند كه نفس زندگي در حركت كردن است پس ما نيز بايد حركت كنيم تا هر چه متكامل تر شويم . يكي با اميد به محشور شدن با ائمه يكي با دلخوشي ياد و خاطره و آثاري كه از وي بر جاي مي ماند سپران زندگي مي كند و ديگري كه خود را در فرزندانش مي بيند و از اين قبيل . اينها مي گويند حالا كه زندگي به ما اعطا شده چرا از آن لذت نبريم اگر ما لذت نبريم چه كسي ببرد و زندگي از آن ماست . كساني كه اصل را به زندگي كردن قرار مي دهند ،‌ مدام در حال تلاش براي وفق دادن تناقضات انسان و زندگي هستند . به عنوان مثال در مبحث غرايز در تضاد ديالكتيكي حس ( بعد حيواني و ذاتي ) و عقل ( بعد اكتسابي ) مفهومي همچون عشق زاده مي شود . اين مفهوم جديد به نوعي وفاق و سرپوشي بر مشكل مطروحه مي باشد . قابل ذكر است كه اين مفاهيم علاوه بر اينكه حاصل برخورد تضادها مي باشند ،‌مي توانند در دوره هايي توسط برخي افراد به صورت عمداً يا سهواً چه با علم بر اشكال هاي ذاتي يا عدم آگاهي ساخته شده باشند .مطلب ديگر كه بايد مورد توجه قرار گيرد اين است كه منظور ما از احساس آنهايي كه ابزار عقل هستند ( احساس هاي پنج گانه ) نيست بلكه آن احساس و به تعبير من ذهنيات شخصيست كه با اتكا بر آن وقايع و حقايق تعبير و تفسير به رأي مي شود و صاحبان اديان هم با علم بر اين يكي از راه هاي خداشناسي را راه دل قرار دادند . در دنياي واقعي كه چيزي تحت عنوان راه دل نداريم به نظر من آن ذهنياتي كه در اينجا مورد استفاده قرار مي گيرد ،‌يا متكي بر تعليمات دوران كودكي هستند كه يك بزرگسال اعتقادات خود را به صورت ناخودآگاه بر اساس آن قرار داده و حتي اگر چنين نباشد برمي گردد به ضعف هاي ذاتي انسان كه در همگان وجود دارد و به صورت يك بار منفي چنانچه بر باورهايي اين چنيني منقل گردند كمال ايده آل و ايدآليسم است .مثال ديگر وقتي كه انسان درباره مرگ از ديدگاه زندگي مي انديشد و با توجه به اينكه تجربه مرگ هم ندارد و با علم بر اينكه اين تجربه يك استثناست و فقط يك بار اتفاق افتاده و بعد از آن هم هيچگونه تجربه اي ديگر ممكن نمي باشد في الواقع اين خلاف آن چيزيست كه به طور روزمره براي وي جاريست . اين تغيير حالت كه ابدي هم باشد و با توجه به متفاوت بودن ماهيت آن در برابر زندگي ،‌در انسان واكنش برانگيز است كه طبيعتاً نبايد خوش آيند باشد . بياد داشته باشيم كه انسانها معمولاً در برابر تغييرات مقوامت مي كنند و براي آنها دشوار است . انسان هم موجودي نيست كه خود را در يك حالت عدم تعادل و نشاط قرار دهد و معمولاً به نوعي براي ارضاي طبع خود توجيهاتي مي يابد تا خود را از ناراحتي برهاند .مثلاً در نظر بگيريد كه مي خواهيد كاري را انجام بدهيد و در آن توفيقي نمي يابيد و آن كار هم براي شما مهم بوده است ، بعد از مدتي سعي مي كنيد كه به خود بقبولانيد كه آنقدر هم مهم نبوده يا خواست و اراده الهي در كار بوده و از اين قبيل ،‌به هر صورت به نوعي خود را راضي مي كنيد در حالي كه قبل از عدم توفيق شما به همه مي گفتيد كه اين كار مثلاً نقطه عطفي در زندگي من هست .در اين تضاد بين هستي و نيستي مفاهيمي از قبيل خدا ، زندگي جاويدان ، شهرت و غيره ساخته مي شود كه براي منتقل كردن همان احساس ناخوشايند كاملاً كارآمد است .آنان كه فلسفه زندگي كردن را ترجيح مي دهند در يك حالت رمانتيك تر به يك سري از مفاهيم اصالت مي دهند و آنها را همچون حقايق ازلي مي پندارند همانند مفاهيم خدا و عشق و محبت و زيبايي و غيره ، ولي واقعيت اينست كه اين مفاهيم در نبود موجود متفكري به نام انسان در ميان نبودند و تا انساني نباشد عشق معني ندارد . در اينجاست كه بحث مقدم بودن ماده بر شعور كاملاً مصداق پيدا مي كند . ولي اينكه يك انسان به اين مفاهيم ارزش مي دهد به خاطر انساني بودن آن و خوشايند بودن آن در سمت و سوي زندگيست . حقيقت اينست كه من نمي توانم چشمهايم را بسته ذكر كنم اين عشق الهيست حق لايتناهيست هر چند كه شايد اين شعر خيلي جذاب و زيبا باشد . نهايت اينكه سعي خواهم كرد دركي صحيح نسبت به آن بيابم و از آن در صورت امكان لذت ببرم نه آنكه آن را پايه اعتقادي خود قرار دهم تنها به صرف مؤثر افتادن بر احساس هاي انساني . اين مطلب همانيست كه در طول تاريخ جريان هاي ذهني را براي بشر به ارمغان آورد از قبيل مذاهب و ايدآليسم و رمانتيسم و ناسيوناليسم و غيره